کميته ادبي
کانون جوانان محله صد دستگاه
سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 2:17 :: نويسنده : مسئول وب

داستانك

فقر  

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند، چقدر فقير هستند.آن دو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند.
درراه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد:عالي بود پدر!
پدر پرسيد آيا به زندگي آنها توجه كردي؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست !
با شنيدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه كرد :
متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم!!!!!!

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

SH.K
ساعت3:48---14 آذر 1391
سلااااااااام.....
خيلي داستانک جالبي بود...!
به فکر فرو رفتم!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 187
بازدید کل : 31200
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1